روزي روزگاري مردي بود به نام حاجي صياد و يك دوستي داشت كه ملا بود . ملا معلم دختر حاجي صياد هم بود . حاجي صياد مي خواست به مكه برود وزن و پسر را هم با خود مي برد . ملا تو جلد حاجي رفته بود كه مبادا پري را هم ببري كه از درس و مشق عقب خواهد ماند .
حاجي صياد در جست وجوي كسي بود كه دخترش را به دست او بسپارد و با دل قرص به مكه برود و عاقبت آمد پيش ملا كه با او مشورت ومصلحتي بكند .
ملا كه انتظار او را مي كشيد گفت : حاجي البته خودتان بهتر از من صلاح كارتان را مي دانيد امااگر من را مي گوييد ، عرض كنم كه هيچ كس مطمئن تر از خود من نيست .