0
0

داستان جاوید

داستان و رمان
تماس بگیرید
لطفا جهت اطلاع از موجود شدن محصول شماره همراه خود را وارد کنید
زمانی که محصول موجود شد
ثبت
درحال ذخیره سازی...
کد محصول: product_4831
مجموعه : مجموعه آوات کتاب داستان ادبیات
تعداد :
+

مشخصات محصول انتخابی شما

معرفی اجمالی محصول

داستان جاوید

داستان جاوید روایت واقعى زندگى پسرى زرتشتى است که به قصد گرفتن خبرى از خانواده اش، با عموى پیر و کم توانش از یزد، راهى تهران مى شود و همین سفر او را چندین و چند سال اسیر تهران و دربار قاجار مى کند.

داستان جاوید در اواخر دوره ى حکومت پراغتشاش قاجار و ظهور رضاخان اتفاق مى افتد.

پدر جاوید، هرسال پیش از نوروز، براى شازده ملک آرا، یکى از بیشمار شازده هاى تن پرور دربار قاجار، بار آجیل و خشکبار مى آورده، تا اینکه اقوامش در یزد شش ماه از آنها بى خبر مى مانند. جاوید، پس از مراسم “سدره پوشى” اش، حالا به عنوان یک زرتشتى بالغ و کامل، تصمیم میگیرد به تهران بیاید تا از پدر و مادر و خواهر سه ساله اش خبرى بیابد.

در راه عموى پیرش، که موبد موبدان اتشکده ى یزد بوده، از دنیا مى رود و پسرک چهارده ساله را در این سفر تنها مى گذارد. اندکى بعد جاوید مى فهمد که با پاى گذاشتن در خانه ى ملک آرا، سند هفت سال بردگى و اسارتش را امضاء کرده است.

حالا جاوید، به عنوان یک زرتشتى که همیشه نیکخواه است و به اصولش پایبند، در برابر دنیاى بیگانه اى قرار مى گیرد که سیاه است و آلوده، و هرچند سعى مى کند خود را از این الودگى دور نگاه دارد، باز هم هجمه ى این منجلاب او را تهدید مى کند.

جاویدى که آموخته بود و بسیار اندوخته بود حالا باید در مقام عمل درس پس دهد.

وجود جاوید به عنوان تک ستاره اى در دریاى خاموش و سیاه شب، گرچه روشنى بخش نباشد، دلگرم کننده است. و در پایان شاهد خواهیم بود که جاوید همچون سیاوش از این اتش سوزان روسپید بیرون آمد، اما چه کسى مى تواند زخم ها و خاطرات سخت این دوران را از روان او بزداید؟ این اصل آیین پاک پارسى و پیام زرتشت است که بى وقفه نیکخواه باش؛ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک.

اسماعیل فصیح در دوم اسفند ١٣١٣ در تهران متولد شد. پس از تحصیلات عالى در امریکا، به ایران بازگشت و در شرکت ملى نفت ایران، مشغول به کار شد. وى در سال ١٣۵٩ با سمت استادیار دانشکده ى نفت آبادان بازنشسته شد. از جمله آثار شاخص او مى توان از “شراب خام”،”دل کور”،”ثریا در اغما”،”درد سیاوش” و داستان جاوید نام برد.

گفت: “به مردم اینجا نگفتى که… ما کى هستیم، جاوید جان؟”
پسرک گفت: “نه، کسى چیزى نپرسید. من هم چیزى نگفتم. اما من از کسى ترس و واهمه ندارم که کى هستم.”
پیرمرد سرش را رو به آسمان برگرداند. باز مدت درازى ساکت ماند. بعد گفت: “مردم اینجاها بیشترشان با زرتشتیها روى خوش ندارند. “
پسرک گفت: “باک نداشته باش.”
پیرمرد گفت: “مردم این دیار، اصل و گوهر خودشان را فراموش کرده اند. “با ناتوانى چشم هایش را بست.”
پسرک به موهاى پیرمرد دست کشید. “آسوده باش عموجان. همه چیز درست مى شود.”
“به یارى پروردگار…”

یاد پوران بود. به یاد شبهایى بود که در بچگى، تابستان ها روى پشت بام، زیر ستاره هاى روشن مى نشستند و حرف مى زدند. هر کس ستاره اى در آسمان داشت و با نور و فروهر جداگانه اى از سوى اهورامزدا به این دنیا آمده بود. او و پوران به ستاره هاى بیکران نگاه مى کردند، کوشش مى کردند ستاره هاى خودشان را آنجاها پیدا کنند، و همیشه با دو ستاره ى روشن نزدیک به هم، با یکدیگر موافقت مى کردند.

این بیست و سه روز، بقدرى بین دشت و خورشید و آسمان و طبیعت ساده ى ایران، و روى خاک قدم برداشته بود که اکنون زمین و نور هستى جزیى از وجود و زندگى و نفس کشیدن او شده بودند. نه فقط خودش را احساس مى کرد، و هستى را احساس مى کرد، و زمین را احساس مى کرد، و گردش خورشید و آمدن شب و روز را احساس مى کرد، بلگه زندگیهایى را که در گذشته روى این زمین سپرى شده بودند و یا در آینده مى آمدند، مى فهمید و هستى را از راه پوست و فرو بردن هوا احساس مى کرد و مى فهمید که سخنان عموى پیرش درباره ى همیشگى بودن روان آدمى، هستى پس از مرگ و سخن پروردگار که همان فکر و خرد بود، راست است. این احساس او، همان ایمان او بود.

در آموزشهاى ابتدایى دین، از بچگى، به او یاد داده بودند که دین پیوند فکرى انسان با دنیاى خودش است. به او آموخته بودند که نشانهرى یک مرد یا زن باایمان، وفادار بودن به سخن پروردگار است و پابرجا نگهداشتن پایه ى فکرى و ویژگیهاى ملیت پارسى… همانطور که او امشب پاى پله هاى مطبخ نشسته بود و مجلس روضه خوانى و گریه ى دروغى ملک آرا را نگاه مى کرد، فکر مى کرد…

آن همه آموزش ها، و آن همه سخنان زیبا و رنگارنگى که از بچگى به او (انگار طوطى وار) یاد داده بودند، اکنون در فکرش مثل رسوب تیره و تلخى ته نشست مى کرد – و همانند پژواک فراموش شده اى دور مى شد و گم مى شد. به او گفته بودند که زندگى، ایمان و فکر است. به او گفته بودند که نیکى در طبیعت پرستى است، و هستى پس از مرگ به روان آدمى، زیبایى و جاودانگى مى بخشد. اما حالا مى دید که زندگى، فکر و خُلق ملک آراهاى این دنیاست. زندگى خشونت هاى ناگهانى و بى اندازه، خوشى ها و ولخرجى هاى بى حساب بود. زندگى چوب چماق آلبالو بود. زندگى خفه خون بگیر و اون گوشه بتمرگ بود. زندگى دروغ ها و چاپلوسى هاى آدمهاى کوچولو بود. زندگى صدقه سرى هاى یک بیوه زن محروم و تنها بود. زندگى صداى موچ موچ حقه و بوى تریاک بود.

امشب بیشتر از یک سال از روزی که به تهران آمده بود می گذشت. بدبختیها و حکایتهای این یک ساله را مرور کرد. اگر از همان روز اول که از یزد راه افتاده بود آنچه را که امروز از بدیهای این دنیا و بویژه از این مردم میداند، میدانست، چه می کرد؟ چه خوب می شد اگر همه چیز را از روز نخست میدانست. چرا باید بدی و دروغ در بین باشد؟ اگر پدر و مادر و خواهرش را پیدا می کرد و با هم به یزد برمیگشتند امروز زندگیش چگونه بود؟ به ستاره ها نگاه می کرد، سرش را تکان داد. نه، این جوری فکر نکن، پسر. از پیچ و تاب سرنوشت نهراس، از پیچ و تاب به اگر و مگر فکر نکن. به اگر این جور می شد یا آن جور می شد، چه می شد فکر نکن. زندگی را این جوری دست کسی نمی دهند، عقب و جلو نمی کشند، بچه نشو، درست و راست بیندیش و مبارزه کن. فقط به جلو فکر کن. باز سست نشو. تو یک بار از ورطه ى سقوط و از ترس و لرز و تردیدها گذشتى. دیگر نترس. یادت باشد. خام نشو.

نمایش بیشتر
نمایش کمتر

مشخصات فنی

  • اسماعیل فصیح
  • امیرکبیر
  • 1359
  • اول
  • رقعی
  • شمیز
  • 271
  • کاهی
  • زرد
  • فارسی
  • سربی
  • ایران
  • تمیز

نظرات کاربران

تا کنون نظری ارسال نشده است.

شما هم می توانید درباره این کالا نظر بدهید

فایل های دانلود