جَعفَرِ شَهریباف (۱۲۹۳[۱] در عودلاجان تهران - ۶ آذر ۱۳۷۸ در تهران) نویسنده ایرانی و پژوهشگر تاریخ تهران بود.
شهری در دو مجموعهٔ طهران قدیم (۵ جلد) و تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم (۶ جلد)، حال و هوای تاریخی تهران را با جزئیاتش بیان میکند. دیگر اثر او، قند و نمک، مجموعهای از اصطلاحات اصیل تهرانی با توضیحات و پیشینه است.
سه رمان از رمانهای او، یعنی شکر تلخ، گزنه و قلم سرنوشت را باید سهگانهای دانست که اولی مربوط به دوران کودکی نویسنده و رنجهای مادر وی، دومی شرح دوران نوجوانی، و سومی مربوط به دوران میانسالی اوست. کتابهای حاجی در فرنگ (در دو جلد) و حاجی دوباره نیز سفرنامهٔ مؤلف است به مکه و سپس اروپا که در آن خرافات دینی را به چالش میکشد.
شهری در نوشتههای خود از واژههای گوناگون و اصیل و اصطلاحات تهرانی بهره میگیرد. عباس میلانی، از ایرانشناسان معاصر، در نوشتاری به انگلیسی با عنوان «تهران و تجدد، هفتخوان شخصی جعفر شهری» آثار و شخصیت جعفر شهری را بررسی کردهاست
آثار
- طهران قدیم (۵ جلدی)
- تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم (۶ جلدی)
- قند و نمک
- شکر تلخ
- حاجی در فرنگ
- حاجی دوباره
- انسیهخانم
- گزنه
- قلم سرنوشت
- کتاب علی
- جعفر شهری ( 1293-6 آذر 1378ش)که خود را شَعر باف، شَعری باف و شهری باف نیز نامیده است (گزنه، 332، نیز نک:امضای او روی برخی کتاب هایش)، در آستانه جنگ جهانی اول (1914م) در محله عودلاجان تهران و در خانوادهای تنگدست به دنیا آمد. پدر شهری مردی خشن، تندخو، کینه توز، ستمگر، خودخواه، ریاکار، دروغگو و سراسرعیب و پستی بود که در کودکی او از مادرش جدا شد و آنها را بیسرپرست گذاشت. شهری خاطرات بسیار بد و رنج آوری از پدر و شوهر مادرش که پس از پدر اسیر او شد، در برخی آثارش، بهویژه درگزنه، داستان زندگی نگاشت خود نقل میکند. در باره پدرش مینویسد: «پهلوان پنبهای» بود که «فقط زورش به ضعیف میرسید. پدری که از بزرگی و سرپرستی فقط تنبیه و توبیخ و زجر و شکنجه را آموخته بود و سرپرستی که از خواجگی تنها کینه توزی و انتقام را یاد گرفته بود... یک خال سفید در افعالش نبود و یک محبت و اغماض به خانواده نمینمود و توقع داشت که همه هم از دل و جان دوستش داشته باشند...یقه زن مردم، یعنی دختر خواندهاش را گرفته بود و میخواست دست مریزادش بگویند. اگرچه پدرم بود، لیکن ابلهی بود.» (گزنه،268). از مادرش به نیکی یاد میکند و او را زنی فهیم، ملایم، مهربان و با روحیهای سازگار میشناساند و میگوید: «تا زنده باشم از پدرم دل آزرده میباشم و به مادرم رحمت میفرستم که از آن نیشها چشیده و ازاین نوشها خوردهام». (همان،269).
فقر خانواده و کار کردن برای به دست آوردن چیزی بخور و نمیر و سیر کردن شکم خود و کمک به خانواده و تحمیل نشدن به پدر و مادر و بعدا شوهر ننه شکم پرست، او را همچون «گاو خرمن کوب و اسب عصاری» کرده بود که «دائم بر گرد خود در گردش» بود و بهجز «تلاش معاش و پرکردن آخور اطرافیان نان فهمِ زبان نفهم، مجال تفکر و اندیشه دیگر نداشته» است (شهری، شکر تلخ، پنج).فقر و مشغله همیشگی، او را از رفتن به مدرسه و تحصیل رسمی بازداشت. به روی هم 3 سال، آن هم بهصورت پراکنده و نیمه به مدرسه رفت (حدادی، «راوی..»،32). از بس از مدیر و ناظم و معلم مدرسه آزار دیده بود که از مدرسه بدش میآمد و نرفتن به مدرسه را موهبتی میدانست. درباره خاطراتش از مدرسه مینویسد: «هر روز یا لَنگ کاغذ و قلم و مداد و دفتر و کتاب بودم یا ماهانهام نرسیده بود که زیر چوب وفلک میافتادم. همیشه پشت دستم باد کرده و پشت ناخنهایم سیاه بود، از بس که چوب خورده بودم». ازاین رو، روزی که از مدرسه بیرونش انداختند و قرار شد که دیگر به مدرسه نرود، مثل آن بود که خدا دنیا را به او داده است (گزنه،144-145).